مشاعره دوشاعر

لاهوتی گلپایگانی و بخشی خوانساری

از لاهوتی :

ای یوسف بخشی سخنت پر هیجانست

 هرجا که روم ذکر تو آنجا بمیانست

 

در تذکره  مرحمتی غور نمودم

 دیم همه اشعار تو به از دگرانست

 

شعر دگران چون چمن و شعر تو گل بود

  حرف دگران جسم و کلام تو چو جانست

 

اشعار تو مجذوب کن عارف و عامی

 گفتارتو روشن کن فکر همگانست

 

صد بار بگفتار تو تحسین بنمودم

از اینکه سخن محکم و اشعار روانست

 

الحق بود اشعار تو شایسته تمجید

این نکته مرا در همه جا ورد زبانست

 

خواهان تو و نظم تو و نثر تو هستم

  تا جان بتن و دربدنم تاب و توانست

 

دایم سخن از علم تو وفضل توگویم

 هر چند که فضل تو زاشعار عیانست

 

محتاج نباشد که کنم وصف کلامت

( آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست )

 

محبوب جهانی تو و حیف است بگویم

  خواهان تو لاهوتی بی نام و نشانست

 

یک نکته بگویم بتو هرچند که دانم

 پیر است مرافکرو ترافکرجوانست

 

منبعد مکن بحث در اطراف سیاست

  کاین بحث در این مملکت امروز دکانست

 

هرگز نخوری گول و فریب دگران را

  صد نکته در این گفته سر بسته نهانست

 

بگذر تو ز لاهوتی اگر کرد جسارت

 زیرا که جسارت کن بگسسته عنانست

 

هستم متحمل من و تند و خشنی تو

   تندی بود از خرس و تحمل ز خرانست

 

۱۳۳۶/۹/۸ گلپایگان – شهاب الدین لاهوتی

 

از بخشی :

 

گویند گر درخت صفا بارور شود

خریار خرس و خرس طرفدار خر شود

 

خرس از فراز کوه کند در طویله رو

 خر رهسپار جنگل و کوه و کمر شود

 

باور ندارد ار کسی این ماجرا بگو

 باما براه صلح و صفا رهسپر شود

 

تا در دیار مهر و محبت کند مقام

 درویش و پاک طینت و نیکو سیر شود

 

لاهوتی ای که در هنر شعر و شاعری

  شعرت بدان رسیده کز افلاک بر شود

 

تو آفتاب فضل و کمالی و من چو ماه

 کی ماه را رسد که زخورشید سر شود

 

سر را بر آستان فلک ساید از غرور

 هر کس که چون من از سخنت بهره ور شود

 

طبعم ز التفات تو بگشود بال و پر

از چون نبالد آنکه چو من تیز پر شود

 

شرم آور محبت و احسان براستی

مانند لطف و مهر تو گر بیشمر شود

 

گلپایگان چه در خورشان و مقام تو است

آنجا نشسته ای زچه عمرت بسر شود

 

بگذار پا زخطه گلپایگان برون

کاوازۀ تو  در همه جا منتشر شود

 

بربند رخت و بار سفر، تا بهرکجا

 گرد وغبار راه تو کحل بصر شود

 

شهری که پاس و حرمت اهل هنر نداشت

  بگذار تا خرابه و زیر و زبر شود

 

از چون تو شاعری نسزد کاندر آن دیار

     تسلیم سرنوشت و قضا و قدر شود

 

ترسم بروز گار ( علیخان ۱)  شوی دچار

  وآنسان تلاش و طفرۀ تو بی ثمر شود

 

یا چون (علیرضا) شوی از راه شاعری

  کز غصه رنج بینی و قلبت پکر شود

 

یارب مباد کس به برو بوم ( عسقلان )

 بیمار و خسته گردد و یا محتضر شود

 

کانجا کشند نعل وی از پا بسان خر

  وآنگه چو مُرد طعمۀ هر لاشخر شود

 

با اینهمه برون منه از خانه پای خویش

        کانکس که ترک خانه کند در بدر شود

 

ترک دیار خویش مکن تاکه همچو ما

   در شهر غریب افتی و سودت ضرر شود

 

گفتی مپوی راه سیاست که زهر غم

 شیرین بکام تلخ تو همچون شکر شود

 

من کی سخن ببحث سیاسی کشیده ام

   تا آنچه گفته ام سبب دردسر شود

 

بر فرض دردسر چه مرامانده در بساط

  تا بیم آن رود که دچار خطر شود

 

ما را بجز کتی که ببر کرده ایم نیست

  آنهم چه غم که پاره و بی آستر شود

 

مقصودت از سیاست اگر انتقاد بود

 بگذار کانتقاد من از حد بدر شود

 

بگذار بر مراد گروه ستم کشان

  قلب ستمگر از سخنم پر شرر شود

 

بگذار تا برنجد مالک زشعر من

  اما جهان بکام دل برزگر شود

 

بگذار تا جرقه این آه آتشین

مشعل فروز کلبه هر رنجبر شود

 

بگذار تا ترانه جانسوز نظم من

  سرمایۀ امید دل کارگر شود

 

گر این سیاست است بهل تا سیاستم

  باکینه توام آید و خونم هدر شود

 

ور این بود گناه بهل تا سزای من

جر و شکنج و محنت بی حد و مر شود

 

مسعود سعد عصرم و حاشا که اخترم

 از برج نحس بخت ببرج دگر شود

 

گفتی سکوت پیشه کنم تاکه بیش ازین

تضییع حق رفتگر و باربر شود

 

خاموش آنچنان بنشینم که باز هم

هر خارجی بکشور ما حمله ور شود

 

خاموش آن چنان بنشینم که هر شقی

 در پایگاه ظلم و ستم مستقر شود

 

خاموش آن چنان بنشینم که زندگی

  شیرین بکام ددصفت حیله گر شود

 

من شاعر مدیحه سرا نیستم که تا

  اشعار من معاوضه با سیم و زر شود

 

من شاعر سخنور گویای ملتم

  مبعوث خلقم ار سخنم با اثر شود

 

غمخوار مردمم من و دارم امید آن

 کالهام بخش من غم صدها نفر شود

 

هر کس که همچو من ستم از ناکسان کشید

  کی می شود ز رنج کسان بیخبر شود

 

ما رنج دیده ایم و غم رنج دیده را

داند کسی مه با چو منی همسفر شود

 

گیرم که در مبارزۀ با ستمگران

 ….. بمازدند و درم نیز تر شود

 

مفت تو ای رفیق گرامی که گفته اند

  ….دریده قبلۀ اهل نظر شود

 

جانا من آن نیم که زمیدان بدر روم

 گو اینکه روزگار من از این بتر شود

 

آنر که چشم و گوش و زبانست و عقل و هوش

 زیبنده نیست تا خمش و کور و کر شود

 

تا چند هر ستمگر کلاش کودنی

 بر خلق چیره گردد و بیدادگر شود

 

تا چند از دسیسه و نیرنگ غریبان

 ویرانه خاور از ستم باختر شود

 

تا چند هر جلمبر و کونی ز خیرگی

 ذیجاو ذی نفوذ و خداوند فرشود

 

ای خاک بر سر من و تو گر بر این نمط

 هر خائنی مرا و ترا راهبر شود

 

گفتی تحمل از خر و تندی بود زخرس

  منکر ندارد این و جز اینهم مگر شود

 

رام بشر شده است خر اما هنوز خرس

 خود را ندیده تا که زبون بشر شود

 

با خرس اگر ستیزه کند خر بلادرنگ

  خون خران هدر بسر هر گذر شود

 

خرسم من و تحمل خر پیشه کرده ام

 تا شاید از گروه خران رفع شر شود

 

با خرس خو گرفتن تو از خریت است

  حاشا که گر حماقت از این بیشتر شود

 

می خواستی که خرس شوی خر چرا شدی

 رو خرس شو که از تو بشر بر حذر شود

 

گفتم بشوخی این و مبادا که ای رفیق

لوح ضمیرت از سخن من کدر شود

 

بگذر از این فسانه و مگذار کاین فسوس

 بازیچه تصور هر رهگذر شود

 

رسوای خاص و عام مکن ما و خویش را

 مپسند راز ما و تو زین فاشتر شود

 

گویند معجز تو بشق القمر بود

 دانی هر آنکه کرده چنین نامور شود

 

بی شبهه هر که کرده چنین معجزی به پا

 فردیست برگزیده و پیغامبر شود

 

گر دعوی تو راست بود در پیمبری

 گو خرس گاو گردد و خر شیر نر شود

 

تا بیدرنگ بخشی ساحر زعجز خویش

  تسلیم در برابر شق القمر شود

 

شعر تو بود مختصر اما دریغ بود

 گر پاسخی که میدهمت مختصر شود

 

ناچار با سرودن این چرت و پرتها

 گفتم چکامه ئی که بعالم سمر شود

 

گفتم من این قصیده و باشد که شعر من

 دلخواه طبع مردم صاحب هنر شود

 

تهران ۱۳۳۶/۹/۱۵ – یوسف بخشی خوانساری

 

۱- اشاره علیخان در شعر منظور میرزا علیخان شیخ الاسلام از شعرای عصر صفویه بوده که گفته است : خوارم به این گناه که گلپایگانیم .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *